بوکوفسکی از فکر اینکه ازدواج کند و بچه دار شود و هر روز سر کار برود نفرت داشت. هرگز برای برگزار کردن جشن روز ملی، روزمادر، کریسمس یا اول ماه مه هم ساخته نشده بود. انسان به دنیا می اید تا مراسمی از این دست را تحمل کند و بعد به خاک سپرده شود؟
***
از همکلاسی ها نفرت داشت. از زیبایی آنها از جوانی بی دغدغه ی آنها نفرت داشت چون چیزهایی داشتند که او از آنها محروم بود به خود می گفت: اما بالاخره یک روز یک روز به آنها نشان می دهم.
پی نوشت: حس کردم این جملات رو من نوشتم انقدر که حس واقعیم رو بیان کرد.
***
وقتی اموزگاران از نازیسم حرف می زدند بوکوفسکی از جایش بلند می شد و می گفت: یکی از دلایل شکست دموکراسی این است که ارا عمومی تضمین می کند که ما رهبری داشته باشیم که تابع افکار عمومی باشد و افکار عمومی ما را به سمت بی عاطفگی عمومی سوق می دهد و ابتذالی قابل پیش بینی!
***
بوکوفسکی: کار انسان را بلعیده است.
کتاب یک افسانه زندگی چارلز بوکوفسکی
https://t.me/nellynevesht/3736
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر