۴.۸.۰۱

دیوان ابن یمین

 هر که بیند رخ آن دلبر یغمایی را/ نکند هیچ ملامت من شیدایی را

چو شمع جمع تویی پس بگو همیشه چو شمع/ به روز کشتن و شب سوختن چراست مرا

***

تویی چو سرو ولی سرو ماهرخ نبود/ تویی چو ماه ولی ماه سرو بالا نیست

***

نه هر گیاه که در باغ رست شمشادست/نه هر درخت که پیراست سرو آزادست

**

هر که در صورت او بنگرد و جان ندهد/ آدمی نیست یقین صورت بر دیوار است

***

گفتم ای دوست دلم بسته ی زلفین تو شد/ گفت دیوانه همان به که بود در زنجیر

**

با خار نخست آشنا شو/ پس قصد ربودن رطب کن

**

از آینه ی دل سیاهم/ زنگی که ز هجر توست بزدای

**

با تو چنانم که در میان من و تو/ موی نگنجد جز آن میان که تو داری

**

مپسند صاحبا که در آن مجلس رفیع/ دانا کسی بود که ز نادان فروتر است

***

لطف کن وز سگ صفتان آرزو ببُر/ کاندر نهاد گرگ شبانی میش نیست.

***

هر که با زنده از پی مرده / می کند جنگ سخت نادانست

**

ای دل چه کنم وطنی را که اندر او/ هر دم هزار غصه ز هر سو به من رسد. 

***

اندک شمر ار هست تو را دوست هزار/ ور دشمن تو یکیست بسیار شمار

هیچ نظری موجود نیست: