۲۳.۳.۰۱

نامه های نیما یوشیج

 کیست که بتواند تا اندازه ای دردهای مرا تسکین بدهد؟ کیست که گوش به حرف حق بدهد؟ در این صورت نوشتن هم اگر نبود و مرا تسکین نمی داد این مصائب تا حالا مرا تمام کرده بود.

**

احساس ما مایه ی بدبختی ماست. قابلیتی است که شخص می تواند از دیگری درد بکشد و صدمه بخورد. 

**

غالبا مردم وقتی که نمی توانند ظاهرا به جنس خودشان اذیت کنند، دوستی می کنند. اما باطنا به اصل ذات خودشان عمل می کنند به مردم اعتماد مکن و درباره ی انها بدگمان باشد. از کسی که با تو کار می کند به محض اینکه به تو دروغی گفت و چیزی را از تو پنهان کرد یا دقت نکرده چیزی را که تو شک پیدا کرده ای تصدیق کرد، احتیاط کن. به زبان شیرین و قیافه های پر از هیجان مردم نگاه نکن آنها را با اعمال حقیقی شان بسنج. 

**

همه چیز هستم چه فایده که بی پول هم هستم.

**

من می توانم وحشی ترین حیوانات را آرام کنم اما از آرام کردن این قلب کوچک عاجزم. می توانم انسان و حیوان را بفریبم اما قلب خود را نمی توانم فریب دهم. 

**

گل ها با رنگ شان دل می برند و با سرگذشت شان جان می گیرند. 

**

یک نویسنده در شرق شبیه قطعه الماسی است که در زیر انبوه سیاه زغال پنهان شده است. 

**

هیچ چیزبرای من انقدر قابل حسرت نیست و به آن حسد نمی برم که مردم کم هوش را می بینم این همه خوشند و می خندند. 

**

من پرنده ی کوهی عجیب و غریبی هستم که در شهرها به دور من جمع شده و کم کم وقتی که نمی توانند مرا و اسرار مرا بشناسند از من دور می شوند. 

**

ملت دریاست، اگر یک روز ساکت ماند بالاخره یک روز منقلب خواهد شد. 

**

من به هرچه دل می بندم ناز می کند، می گریزد مگر تنهایی و خوبی های عشق که هر قدر به آنها دل بسته ام همیشه با من اند. 

**

نجابت است که بیشتر مایه محرومیت می شود. 

**

این روزنامه ها هم نماینده ی شیطانند و آنچه تو می خواهی در ان یافت نمی شود: نه دوستی، نه اصالت، نه مردانگی

**

نمی دانم عید را تبریک بگویم یا نه؟ کوه ها تازه و خرم می شوند و لی نمی توانم یقین کنم که قلب تو هم تازه و خرم می شود. روز عید یعنی روز نشاط و نشاط را قلب انسان تعیین می کند نه تقویم و احکام نجومی. 

**

اینجا همه به خواب رفته اند. آنچه به من تعلق بگیرد مثل خود من گمنام می ماند. صنعت و خدمت من در حدود فکر و فهم مردم نیست. 

**

نیما به عالیه:بیا عزیزم برای اینکه انتقام زن را از جنس مرد کشیده باشی، قلب مرا محبوس کن.

پی نوشت: چقدر زیبا حقیقتا دلم می خواست یک مرد این جمله را به من می گفت.

**

مرا نگه بدار قلب من است که مرا به تو می دهد، نه الفاظ مذهبی ملا.

**

هیچ کس مثل من تو را دوست نخواهد داشت. از پشت یک ورقه کاغذ آهن ربا را تکان بده، سوزنی که روی کاغذ است تکان می خورد. علاقه های دور دور با قلب همین حال را دارند. در این صورت به قلب و مقدار حساسیت اشخاص نگاه کن. از اینجاست که می توانی در ان قلب پناهجویی.

عالیه غالب اشخاص خوش لباس و خوش هیکل را خواهی دید که  بدجنس، بی محبت و بی وفا هستند. پس به دستی دست بده که دستت را نگاه بدارد. موج های دریا که در وقت طلوع ماه و خورشید انقدر برازند و قشنگ است، کی توانسته به آن اعتماد کند و روی آن بیافتد؟ ولی کوه محکم، اگرچه به ظاهر خشن است، تمام گل ها روی آن قرار گرفته اند. بیا بیا روی قلب من قرار بگیر.

**

اگر زندگانی برای باور کردن و دوست داشتن است من مدت ها باور کرده ام و دوست داشته ام. مدت ها راست گفته ام و دروغ شنیده ام. حال بس است. 

**

برای اینکه بخواهی شعرهای تو را فلان برزگریا هیزم شکن به دست گرفته بخواندیا بدانی نیما چطور حرف می زند، دوست من به تو یادآوری می کنم هیزم شکن و برزگر باش. زبانی که احتیاج طبیعت به ما داده است یکی است. شاعر یا نویسنده فقط می تواند ترتیب و ارتباط معنای بیان خود را نسبت به هم و ثابت داشتن وضع تکلم خود را به ساده و سهل ترین موازین در نظر بگیرد. قواعدی که از روی زیاد مقید شدن و فکر کردن، اشخاص به عنوان میزان و قانون صرف و نحو و بیان و بدیع رو به تو می اورند تلقینات شیطان است. 

**

من کسانی را سراغ دارم که از نصفه ی قرن نوزدهم تاکنون شعر می گویندو شعرهاشان قبل از خودشان معدوم شده اند. دسته ی دیگری را سراغ دارم که به دستیاری اشخاص، شعرهاشان مشهور است. عمر این شهرت هم مطابق با عمر آن اشخاص خواهد بود. ولی شعر خود با فکر ملت رشد می کند. اگر چه در زمان تولد خود مردود واقع شده باشد. این اقتضای وقت است باید به آن بی اعتنا بود. 

**

زمان و مکان اخلاق مردم را تغییر می دهد.

**

من خود را تمام کرده ام تا به قلبی پیوسته ام.

**

آنچه نتیجه می گیرم این است که حق گویی یک نوع مرض است، مثل خوب بودن. چون جمعیت بشری نمی توانداین مرض را معالجه کند. این است که این مرض مردود واقع شده است. 

**

می بینی من جوانی و آسایشم را در چه راهی صرف می کنم و چه فایده ای از این فدا شدن به مردم می رسد.

زن بیچاره ام مدیره ی مدرسه است و باید خرج مرا بدهد و مرا با خودش به لنگرود ببرد. مثل اینکه این وجود ضعیف برای دستگیری از من خلق شده است. طبیعت می دانست من بدبخت خلق می شوم او را رحیم آفرید و نسبت به من مطیع. با این تفصیل از او راضی نیستم. 

پی نوشت: این متن را برای این نوشتم که بگویم قرار نیست از شاعر یا نویسنده بت بسازیم نیما یوشیج هم هر چقدر زور می زند خودش را روشنفکر نشان بدهد باز دم خروس بیرون می زند و یک مرد تپیکال شرقی می شود که زن را ذلیل خود سازد و هیچوقت هم از او راضی نباشد. 

**

بهتر این بود که کلیه ی مدارس مهم متوسطه را تعطیل کرده و برای تعلیم و تربیت عمومی به همان دوره ی ابتدایی اکتفا کنند. چه تفاوتی دارد که به طفل فکر و اخلاق چند قرن گذشته را که تناسبی با زندگی کنونی او ندارد در عبارات نادرست تمرین بدهیم؟

**

کدام فرماندهی بالاتر از فرماندگی فکر است؟ لشگرها و قلعه ها می شکنند ولی فکر و کتاب، باقی است.

**

اطراف، معرف مرکز است.

**

نیما به صادق هدایت: چند تا کتابی که توسط علوی فرستاده بودید خواندم. شما فقط یک خطای بزرگ مرتکب شده اید. این قبیل کتاب ها مثل چمدان و وغ وغ صاحاب به اندازه ی فهم و شعور ملت ما نیست.

**

انسان اسیر است در زندگی. خیلی چیزها را باید به یاد آورد و از یاد آن خوش بود. 

**

همه چیز را با خمودت و سرشت سرد و خاموش خود محکوم می کنند. می گویند با "این" هستیم. مثل اینکه این به خودی خود به وجود آمده و در هیچ جای دنیا نبود و هیچوقت"آن" نشده است.  از لزوم چیزهای بافایده که باید وجود پیدا کند، هیچ حرف، اما برای چیزهای بی ثمر که دست و پا را خوب در گردو نگه می دارد، هزار سماجت و دلیل.

***

وقتی که بنفشه را با گل سرخ برانداز می کنند ممکن است این نظر به میان بیاید: چرا بنفشه انقدر کبود است.حال انکه این عیبی برای بنفشه نیست. نظیر همین چرا در زمان ما با برانداز کردن شعرهای قدیم به همپای شعرهای امروز به میان می آید. ملت ما با عادات و سلیقه های دیگر زیست می کند. زحمت کنجکاوی به خود نمی دهند. 


هیچ نظری موجود نیست: