۱۶.۴.۹۶

تاریخ صوفی و صوفی گری جلد یک

صوفیان بر این باورند که حقیقت واحد در جهان ماده در دام قید یا قیود گرفتار آمده و تکثر پیدا کرده است. و صوفی در باور خود به حقیقت واقعی عشق و در تمام اوقات از وی تمنای وصال دارد. و وی یا به ارزو دسترسی پیدا می کند یا با این آرزو دنیا را ترک می گوید.
*
از ابوسعید ابوالخیر پرسیدند تصوف چیست؟ گفت آنچه در سر داری، بنهی و آنچه در کف داری بدهی و آنچه بر تو آمد، از آن بجهی.
*
آورده اند که به یحیا گفتند گروهی می گویند: ما به جایی رسیده ایم که دیگر نماز بر ما واجب نباشد.
وی در پاسخ گفت: بگوی رسیده اید، اما به دوزخ.
*
از شیخ ابولحسن خرقانی پرسیدند: چه کسی سزاوار آن است که درباره ی فنا و بقا سخن گوید؟
گفت: آنکه اگر او را به یک تار ابریشم از آسمان در آویخته باشندش و اگر تمام جهان از هم بریزند او هرگز تکان نخورد و نلرزد.
*
گویند چو پیش حبیب قرآن خوانده می شد گریه فراوان می کرد.
بدو گفتند: تو عجمی و قرآن عربی نمی دانی که چه می گوید. بنابراین این گریه چیست؟
در پاسخ گفت: زبانم عجمی است ولی قلبم عربی است.
*
در همه ی زندگی ات هرگز خود را از دیگران بهتر ندان که کمال در این است و بس.
*
شیخ عطار می گوید: نساج از سامره برای زیارت بیت الحرام رهسپار آن سامان شد گذارش به شهر کوفه افتاد و چون لباسی ژنده و پاره بر تن داشت هر کس او را می دید گمان می برد که او مردی ابله است. در این موقع یکی از خزبافان به وی برخورد نمود و به او گفت تو بنده ای؟
نساج گفت: آری
خزباف گفت: از مولایت گریخته ای؟
گفت: آری
خزباف گفت: بنابراین من تو را نگه دارم تا زمانی که تو را به مولایت برسانم
نساج گفت: این آرزوی من است که مرا به مولایم رسانند!
*
ذوالنون می گوید: سه سفر کردم و سه علم آوردم. در سفر اول علمی را آوردم که خاص پذیرفت و عام نیز او را قبول کردند. در سفر دوم علمی را آوردم که خاص قبولش کرد و عام نپذیرفت. و در سفر سوم علمی را آوردم که نه خاصی او را پذیرفت و نه عامی آن را قبول کرد.
خواجه عبدالله انصاری می گوید علم اول توبه بود. علم دوم توکل و محبت و عشق بود. علم سوم حقیقت بود که احدی بر قبول آن قدرت و توانایی و طاقت نداشت.
*
از سهل پرسیدند نشان بدبختی چیست؟ گفت: آنست که تو را علم دهد و توفیق عمل ندهد و عمل بدهد و اخلاص ندهد و توفیق ملاقات با نیکان بدهد و آنان تو را قبول ندارند.

هیچ نظری موجود نیست: