۷.۹.۹۶

یادداشت های کافکا

پدر و مادرم که از روی عشق به من لطمه زده اند گناهشان را سنگین تر می کند چون با عشقشان چه گلی می توانستند به سرم بزنند
*
هر چه ما را به زندگی می چسباند از دست می رود
*
من اصلا کلمه را نمی بینم آن را ابداع می کنم. من فقط باید بتوانم کلمه هایی را ابداع کنم که بتوانند بوی جسد ها را در جهتی دیگر و نه مستقیم به صورت من و خواننده بوزانند.
*
تنهایی بر من چنان نفوذی دارد که هرگز خطا نمی کند. درونم تا مدتی فقط به طور سطحی حل می شود و آمادگی می یابد تا هر چه را در عمق است بیرون بریزد.
*
احساس می کنم که بخش بزرگی از وجودم به طرف عرفان کشش دارد اما در عین حال از آن خیلی می ترسم یعنی می ترسم به سرگشتگی تازه ای منجر شود که برایم خیلی بد خواهد بود چون حتی بدبختی فعلی ام فقط همین سرگشتگی است. /
 پی نوشت:این جمله از کافکا را بنا به سلیقه شخصی ام اینجا گذاشتم چون با آن به شدت همذات پنداری می کنم.
*
کمترین موفقیت یکی، بزرگترین بدبختی ِ دیگری می شود.
*
هر که با سگ نشیند با کک برخیزد
*
شیلر در جایی گفته مهم ترین پیز تبدیل احساس به شخصیت است.
*
مردم آن احترامی را ک برای موسیقی درند برای ادبیات ندارند.
*
چنان به خاطر ضعفم وامادنه هستم که اگر هدفی پیش رویم باشد با اشتیاق هر چیزی را به خاطر آن تحمل می کنم اگر عاشق باشم آن وقت چه ها که نمی کنم.
*
مردم چیزی را فاقد ارزش می پندارند تا بتوانند از بالا به آن نگاه کنند یا چیزی را تا آسمان بالا می برند تا بتوانند در کنارش جایگاهی برای خود دست و پا کنند.
*
جوهر بازیگر بد در این واقعیت نیست که او خیلی کم تقلید می کند بلکه در این واقعیت است که در نتیجه ی خلل در تحصیلات، تجربه و استعدادش از الگوهای نادرست تقلید می کند.
*
آینده هیچ خیری برایم ندارد فقط غصه ی زمان حال مرا کشدار می کند.
*
کلمه ی "یک بار" آن تیرگی را بیرون می ریزد که حافظه رویش طرح ریزی می کند
٭
وقتی چیزی می گویم بلافاصله و سرانجام اهمیتش را از دست می دهد
٭
آنچه به دست آوردم فقط نتیجه ی تنهایی بود
٭
از هر چه به ادبیات مربوط نباشد متنفر. مکالمه ها حتی اگر مربوط به ادبیات نباشد حوصله ام را سر می برد دیدار با آدم ها خسته ام می کند غم و شادی بستگانم روحم را کسل می کند. مکالمه ها به نظر من اهمیت جدیت، حقیقت همه چیز را از میان می برد
٭
وقتی می نویسم بی باک قدرتمند شگفتی آفرین و حساس هستم.
٭
من چیزی جز ادبیات نیستم و نمی توانم و نمی خواهم چیز دیگری باشم.
٭
برای زندگی خانوادگی هیچ استعدادی ندارم جز آنکه می توانم ناظر باشم. هیچ گونه احساس خانوادگی ندارم.
*
هر کس فقط آن تجربه ای را دارد که وابستگی اش در اختیار او می گذارد.
*
از آدم ها پرهیز می کنم اما نه به خاطر اینکه آرام زندگی کنم بلکه به آن خاطر که آرام بمیرم.
*
پدر و مادرهایی که از فرزندانشان توقع قدردانی دارند مثل رباخوارهایی هستند که اگر فقط بهره دریافت کنند با کمال میل سرمایه شان را هم به خطر می اندازند.
*
برای هر چیز یک جایگزین مصنوعی و مفلوک وجود دارد برای اجداد، ازدواج و وارثان
*
آنهایی که مرا دوست دارند به این خاطر دوست دارند که از یاد رفته هستم 

هیچ نظری موجود نیست: