۷.۳.۰۴

 فروغ در خون من بود و حالا هم هست.  

**

در یک مهمانی گنده از فاصله پنجاه متری نور چشم او را می دیدم. حتی اگر عصبانی می شد از این سکوت من، می دانستم که با همیم. 

من دیگر هیچ کاری و هیچ آرزویی و هیچ امیدی و هیچ میلی ندارم و از این در رنجم که چگونه از ده ثانیه تا ده سال دیگر را در این معلق بودنم بگذرانم. من اگر چیزی هستم تجسم این کشش و علاقه ام. راه می روم و فروغ را کنار خود می بینم اما می دانم که نیست.

***

چقدر بنویسم؟ بس است. دلم تنگ است و هیچ چیز آسوده ام نخواهد کرد. 

قبرش و اتاق خوابش در ذهن من است و من برای برگشتن به جایی، هیچ جا ندارم جز قبر او و اتاق خواب او. نمی دانم این تابوت او را که تن و جسم من است چگونه مزین و روشن نگه دارم.


نامه ابراهیم گلستان به چوبک

هیچ نظری موجود نیست: