۱۱.۱۱.۹۵

ژان کریستف جلد سوم

سرزمین هایی که قلب را بیشتر شیفته ی خودمی سازد آن هایی نیست که زیباتر است و زندگی در آنجا از همه آسوده تر، بلکه آنهایی است که خاک ان ساده تر و حقیرتر و به آدمی نزدیک تر است، و با او به زبانی صمیمی و آشنا سخن می گوید.
*
دیدن چیزهای زیبا، اگر از دریچه ی چشم کسی که دوست داریم نباشد، به چه کار می آید؟ چه زیبایی، و حتی چه شادی، اگر نتوانیم از آن همه در قلب خود دوست برخوردار گردیم؟
*
آن که دورو است بَرده است، و هر جا که برده باشد سرور و مولا هست. تو تنها برده ها را می شناسی، سروران را نمی شناسی.
*
ما که یکه و تنها مانده ایم و فضای اطراف ما از نفس این بیگانگان خوش نشین که مانند انبوه مگس بر اندیشه ی ما هجوم آورده اند گندیده شده است و زاد و رود نفرت انگیزشان نیز عقل ما را می خورند و قلب ما را آلوده می سازند. ما که ملت تنهامان گذاشته است و در غم ما نیست و حتی ما را نمی شناسد... و راستی چه وظیفه ای در اختیار ماست که خود را به ملت بشناسانیم؟ دشمن همه چیز در اختیار دارد: روزنامه ها مجلات تماشاخانه ها. مطبوعات از اندیشه گریزان استو تنها هنگامی آن را می پذیرد که وسیله ی لذت یا سلاح یک حزب باشد. بی چیزی و کار مفرط ما را از پا در می آورد. زمامداران ما که سرگرم ثروت اندوختن اند جز به طبقه ی کارگر علاقه نشان نمی دهند، زیرا می توانند ان را خریداری کنند. بورژوازی بی تفاوت و خودپرست ناظر مرگ ماست.
*
در روزگاری مانند زمان ما خوبی هم اثر بد دارد.
*
تنها کسانی که هیچ کار نمی کنند هرگز به اشتباه نمی افتند. ولی خطایی که روی به حقیقت زنده دارد بارورتر از حقیقت مرده است.
*
در ملتی که نیازمندی های عقلی در نخستین پایه ی اهمیت است، مبارزه در راه عقل نیز بر هر مبارزه ی دیگری برتری دارد.
*
چه کسی در جمهوری شما آزاد است؟ اراذل و اوباش.
*
مردم بی چیز همیشه جوانمردند، برای کتاب هایشان پول می دهند.
*
آیا مردم نباید یاد بگیرند که مثل ما جنبه ی غم انگیز دنیا را ببینند؟
*
شکست مردم برگزیده را از نو می آفریند، جان ها را از هم متمایز می سازد، آنچه را که پاک و نیرومند است به یک سو می نهد، و ان را پاک تر و نیرومندتر می گرداند.
*
در آنان که دلاورترند اندوه نهفته ای لانه دارد، اندوه از احساس ناتوانی و تنهایی خویش. و بدتر از همه انکه اینان نه تنها از پیکر ملت خود جدا هستند، بلکه از یکدیگر نیز جدایند. هر کس به حساب خود مبارزه می کند.
*
عشق غیرتمندش به آزادی نفرت و کینه اش را نسبت به هرچیز که می توانست به آن لطمه زند بر می انگیخت و موجب می شد که در انزوا به سر برد.
*
جان های خسته از تماس مستقیم با زندگی بیزارند جز از خلال پرده ی سراب هایی که گذشته می تند یا سخنان مرده ی کسانی که در گذشته زنده بوده اند نمی توانند زندگی را تحمل کنند.
*
حرف نزدن دلهره ای بود، و حرف زدن و درست فهمیده نشدن دلهره ای دیگر.
*
همین که انسان یکی را دوست داشته باشد، دیگر خروارها فکر به حساب نمی آید. چه لازم است که زنی که من دوستش دارم مثل من دلباخته ی موسیقی باشد؟ برای من خود او موسیقی است. بگذار هر عقیده ای که دلش می خواهد داشته باشد و شما هم هر عقیده ای که بخواهید داشته باشید. و در دنیا تنها یک حقیقت است:دوست داشتن.
*
کسانی که این عادت را کسب نکرده اند که در سیاست کشور شرکت جویند، ناگزیر محکوم بدانند که بازیچه ی ان شوند.
*
بگذار پول مارا، زندگی ما را بگیرد:اما هیچ حقی بر اندیشه ی ما ندارد. نباید آن را به خون بکشد. ما برای پراکندن روشنایی به جهان آمده ایم، نه برای خاموش کردن آن.
*
در زمینه ی عشق، مانند هنر، نباید آنچه را که دیگران گفته اند خواند، بلکه باید همان را که شخص خود احساس کرده است گفت.
*
کسانی که مدعی داشتن ایمان هستند چنان از مرگ می ترسند که گفتی ایمان ندارند.
*
ثروت روح را می کشد. آیا ثروتمند می داند که زندگی چیست؟آیا هیچ ارتباطی با واقعیت خشن دارد؟آیا نفس درنده فقر را برچهره اش احساس می کند؟ آیا بوی نانی را که باید به دست آورد، بوی زمینی را که باید شخم  کرد، می شنود؟ آیا موجودات را و اشیا را درک می کند، و یا حتی می بیند؟
*
ثروتمند نمی تواند هنرمند بزرگ باشد. از ان گذشته من غول ها را دوست ندارم. هرکس که بیش از سهم خویش از زندگی برخوردار باشد غول است. سرطانی است به صورت آدمی که مردم ِ دیگر را می خورد.
*
از همه بزرگتر کسانی هستند که قلبشان برای همه می تپد. کسی که می خواهد خدا را زنده و روبه رو ببیند، باید او را نه در آسمان خالی اندیشه خویش بلکه در عشق مردم بجوید.
*
هر کم تر کسی از میان ما بی نهایت را در خود نهفته دارد. در هر کسی که آن قدر سادگی در اوست که انسان باشد بی نهایت نهفته است: در عاشق، در دوست... در کسی که به گمنامی خود را فدا می کند و هیچ را از او خبری نخواهد بود. پس زندگی ساده ی یکی از مردم ساده را بنویس.
*
مدام به خود، به مناسبات عشقی و جنسی خود، به حق کذایی خود به اینکه خوشبخت باشند، به خودخواهی های متضاد یکدیگر مشغولند، همواره بحث می کنند و بحث می کنند، ادای عشق های بزرگ، ادای رنج های بزرگ را در می آورند و سرانجام هم بدان باور می کنند... کیست که به آنها بگوید: شما هیچ جالب نیستید.
*
اگر برایتان فداکاری مایه ی اندوه است نه شادی، چنین کاری نکنید، شایسته ی آن نیستید. انسان برای چشم و ابروی دیگری نیست که خود را فدا می کند، برای خودش است. اگر شما سعادتی را که در ایثار نفس است احساس نمی کنید، بروید پی کارتان! لایق زندگی نیستید.
*
عادت کرده ام سالهای سال در بدبختی به سر برده ام. هرگز هیچ کس به کمک من نیامد. حالا دیگر برای من عادی شده است. از دست هیچ کس کاری برای انسان ساخته نیست.همه اش مقداری سر و صداست که توی اتاق راه می اندازند. خدمتشان مایه ی زحمت است و دل سوزی شان ریاکارانه. نه، ترجیح می دهم تنها بمیرم.
*
اما اگر هم این مرد با تو بود، اگر هم تو را دوست می داشت، باز اقرار کن که خوشبخت نبودی، باز بهانه ای پیدا می کردی که خودت را شکنجه بدهی. درست است. آه... چه ام هست؟ در زندگی زیاده از حد جنگیده ام، زیاده از حد جوش خورده ام، دیگر نمی توانم آرامشی به دست بیاورم، در درون من اضطراب هست، تب هست...
در جستجوی کسی بود که دوستش بدارد و وی را بر فراز پرتگاه نگه دارد ولی بیهوده بود بیهوده، بیهوده... به دعوت نومیدوارش هیچ پاسخی داده نمی شد.
*
اینک او از یک دوران بیزاری از مردم می گذشت که در آن اعتمادش به دوست و دشمن به یک سان ناپایدار بودند: به هر بادی عوض می شدند، می بایست از انان چشم پوشید.
*
بدبختی بزرگ زنان امروزه در ان است که اگر آزادتر می بودند پیوندهایی می جستند و در آن دلبستگی و امنیتی می یافتند. از همه بدتر ان است که پای بند پیوند هایی هستند که پیوندشان نمی دهد، و وظایفی دارند که از آن نمی توان آزاد شد.
به زن بگویید که مسئول است و صاحب اختیار تن خویش و اراده ی خویش است، و او نیز چنان خواهد شد. ولی شما فرومایگان از گفتن این نکته خودداری می کنید: زیرا نفع شما در این است که زن این همه را نداند!
*
کسانی که روح را می کشند از هر قاتلی بدترند، ولی جنایت نمی تواند عذری برای جنایت دیگر باشد.
*
در جایی که مرد زنی را که ثروتمند نیست نمی خواهد، چنین زنی محکوم به تنهایی است، بی انکه از هیچ یک از امتیازات آن برخوردار باشد: زیرا در کشور ما، زن، نمی تواند مانند مرد از استقلال خود بهره برگیرد: همه چیز برای او ممنوع است.
*
با دل سوزاندن نمی توان در حق کسی که رنج می برد نیکی کرد. تنها مرهم زخم های عشق همان عشق است. در این خودپرستی عالم گیر، یک سخن ساده ی محبت، یک لطف که دوست می دارد چه آرامش وصف ناپذیری می تواند ببخشد! آنوقت ارزش مهربانی را می توان یافت و دیگر چیزها، در قیاس با آن، چقدر ناچیز است.


















هیچ نظری موجود نیست: