۱۹.۵.۹۸

آفتاب جنگل خیز فریدون گیلانی

با من از جلگه هایی سخن بگو
که عشق را پشت میله ها پیر نمی کنند
 و انسان را
در گذر نمی چرخانند که
عبرت عابرین شود
***
من از این شب چگونه بگذرم
وقتی دست ها را بسته اند
و فکر را مثل رنگ به دیوار می پاشند
***
پله ها می پندارند
باید دختران را وزن کنند
و عشق را
کت بسته تحویل پاسبان دهند.
***
از کدام چاهی باید آب بردارم
که در حریق شما نسوخته باشد
و طنابش
به گردن من نیاویخته باشد
***

هیچ نظری موجود نیست: