۲۰.۱۰.۹۷

محمود درویش دیوارنگار

روزی اندیشه ای خواهم شد
که نه شمشیر نه کتاب
به زمین سوخته اش نمی برد
اندیشه ای چو باران
بر ستیغ کوهی چاک چاک از جوانه ها
آنجا که نه پیروزی سهم قدرت است،
نه عدالت در پی گریز
**
هربار که در جستجوی خویشتن ام به دیگران می رسم
و هربار که در جستجوی دیگرانم
جز خویشتن غریبه ام کس در آنان نمی یابم
این ام من؟
فردیتی سراسر دیگران؟
***
هیچ مرگی نیافته ام تا زندگی را در دام بیاندازم
***
از کوچکترین چیزها بزرگترین اندیشه ها زاده می شوند.
***
من کودکی شادی نداشتم تا بگویم:
گذشته ها زیباترند!
***
و ما همچنان زنده ایم
گویی که مرگ ما را اشتباه گرفته است.
***
برای روزت زندگی کن نه رویایت
همه چیز از بین می رود
از فردا بپرهیز
و اکنون را در زنی بگذران که دوستت می دارد
برای جسمت زندگی کن نه وهم ات
و منتظر باش پسری را
که بر دوش کشد روحت را
***
من هرگز کودکی شادی نداشتم
اما فاصله چون یک آهنگر زبردست
از آهنی فرومایه، ماه می سازد

هیچ نظری موجود نیست: