۲۰.۱۱.۹۵

رساله ی دکترای مارکس




اوسبیوس و دموکریت: انسانها دوست دارند به توهم ِ بخت پناه برند_نمادی از آشفتگی شخصیشان و عذری برای سردرگمی شان و حماقتشان، که این بدترین دشمن تفکر است_ چرا که بخت با تفکر دقیق و سالم سازگار نیست. از همین رو انان تفکر را همچون امر لذت بخش ارج نمی نهند، بلکه بخت را عقلانی ترین امر می دانند.
*
یکی جهان محسوس را به صورت ذهنی
(مانند دموکریت فیلسوف و شکاک) و دیگری نمود عینی(اپیکورِ جزم گرا) می داند. آنکه جهان محسوس را صورت ذهنی می داند به علوم طبیعی ِتجربی و دانش اثباتی روی می اورد و مظهر بی قراری در مشاهده و تجربه است، از همه جا می آموزد و جهان پهناور را زیر پا می گذارد. دیگری که جهان ِ نمود را واقعی می داند، تجربه گرایی را به دیده ی حقارت می نگرد و تجسم صفا و آرامش اندیشه ای است که از خود رضایت دارد، متکی به خویش است و سرچشمه شناخت خود را اصلی درونی می داند.
*
امپیدوکلس: وقتی انسان ها شرایط شان را تغییر دهند، شناخت خود را نیز تغییر می دهند.
*
نه چیزی هست که بتواند حواس را رد کند و نه چیزی که آنها را خطا بداند. یک حس نمی تواند حسی با سرشت یکسان با خود یا حس دیگری را نفی و محکوم کند، چرا که هر دو به یکسان معتبرند، و نیز هیچ حسی نمی تواند حس دیگری را که با آن سرشت یکسان ندارد اما با آن ناهمگن است رد کند، زیرا ابژه های آن دو احساس یکسان نیستند، همچنین عقل نمی تواند آن ها را رد کند، زیرا عقل کاملا به احساس وابسته است.
*
دموکریت: اگر می خواهی از آزادی واقعی بهره مند شوی باید در خدمت فلسفه باشی.
*
وقتی انسان رفتار اخلاقی خود را بر خصلت ِ نه چندان اخلاقی ِ خدایی بنا می کند که رفتارش متلون است، آنگاه هرگز نمی تواند بفهمد چه دِینی به خدا یا چه دِینی به خود یا دیگران دارد.











هیچ نظری موجود نیست: